
سلام .....
یکی بود ، یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت
ازبخت بد تو این دیار .....
ترس از خدا نبود .....!!!
لقمان حکیم پسر را گفت : امروز طعام مخور و روزه دار
و هر چه بر زبان راندى ، بنويس . شبانگاه همهء آنچه را
كه نوشتى ، بر من بخوان ؛ آنگاه روزهات را بگشا و
طعام خور . شبانگاه ، پسر هر چه نوشته بود ، خواند .
دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد
و پسر هيچ طعام نخورد . روز سوم باز هر چه گفته بود ،
نوشت و تا نوشته را بر خواند ، آفتاب روز چهارم طلوع كرد
و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم ، هيچ نگفت .....
شب ، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشتهها بخواند .
پسر گفت : امروز هيچ نگفتهام تا برخوانم .
لقمان گفت : پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و
بدان كه روز قيامت ، آنان كه كم گفتهاند ،
چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى .....
بیاییم یاد بگیریم که بیشتر گوش کنیم .....
بلکم ! بیشتر بیاموزیم .....
نظرات شما عزیزان:
